یادم هست یک زمانی فکر می کردم آن بخش از بهزیستی که بچه های گیاهی را در آن نگه می دارند بدترین تجربه ی زندگی ام بوده. بعدتر فکر می کردم روزی که در بیمارستان دنبال دوست تصادف کرده ام می گشتم و سرهای شکافته را می دیدم بدترین روز زندگی ام بوده.یا حتی یک روزی حالم برای آن جسدی می سوخت که هیچ تشییع کننده ای نداشت در بهشت زهرا....و من با دست های یخ زده به او نگاه می کردم و می ترسیدم ....مردهای پرخاشگر و بددهن را دیده ام....زن های سلیطه ای را دیده ام که دهانشان چفت نمی شود....بلند بلند توی خیابان برای کودکان کار گریه کرده ام وقتی از سر گزارش برگشته ام....دست هایم یخ کرده اند وقتی یک قاتل را از نزدیک دیده ام....
اما خب؛ هیچوقت انقدر که از روانی ها ترسیده ام از هیچ چیزی نترسیده ام....درباره ی دیوانه ها حرف نمی زنم....آن دیوانه های زنجیری که هنوز گاهی در بعضی خیابان ها دیده می شوند و به همه دری وری می گویند....
منظورم روانی هاست...آنها که متعادل اند....آنها که رفتارهایشان منطقی و درست است.آنها که تحصیل می کنند...کلی کلمه بلدند....بلدند کراواتشان را خوب گره بزنند یا شالشان را درست سر کنند و همیشه لباس هایشان خط اتو دارد ....آنها که ناگهان یک روز ـ در یک لحظه ؛در لحظه ای که تو باورت نمی شود دهانشان را باز می کنند . درباره ی توهماتشان حرف می زنند...انگشتشان را به سمت تو می گیرند و ناگهان کلاغ های سیاه از دهانشان بیرون می ریزند....و کلاغ ها تمام دنیای تو را سیاه می کنند....
همیشه از آنها ترسیده ام....همیشه....همان وقت که ناگهان گره ی کرواتشان را سفت می کنند یا شالشان را مرتب...بعد خط اتویشان دوباره دیده می شود....دستشان را دراز می کنند به سمتت.لبخند می زنند و در میان جمعیت معمولی خیابان ها گم می شوند...هیچوقت نمی توانی درباره ی آنها حرف بزنی....نمی توانی هیچ چیزی را درباره شان ثابت کنی.....
از آنها می ترسم...خیلی خیلی می ترسم..