Ayda shared this story from November 25. |
Po0o0o0
Shared posts
برای سوانا، زنی که ای کاش گاهی کنار هر آدمی دراز بکشد
یکی از روزهای گرم تابستان
امروز دم غروب قهوه و شکلات مرسی خوردیم. کمی فکر کردیم که چطور شد که شکلات مرسی شد کادوی استاندارد وقتی که آدمها میروند خانهی همدیگر. یعنی چی شد که مرسی بقیهی برندها را کنار زد و شد «تنها» گزینه. دوستدخترم دارد چند تکه ظرف میشوید. من با یک شرت و تیشرت نشستهام. حس به خصوصی ندارم؛ شاید آرامش. به جوابی در مورد شکلات مرسی نرسیدیم. به جعبهشان نگاه میکنم و تقریباً نصف بیشتر شکلاتها را خوردهایم. آن طرفتر روی میز ته خانه چند گلدان چیدهایدم. گلهای سوسنی که هفته پیش خریده بودم امروز پژمرده شدند، یعنی امروز دیگر از گلدان درشان آوردیم.
هر سال ۵۲ هفته است و تنها توی دو یا سه هفتهی سال گل سوسن داریم. این را فروشنده دکهی گلفروشی بالای میدان محمدی بهم گفت. از وقتی این را فهمیدم احساس متفاوتی به آن سه شاخه گل سوسن پیدا کرده بودم. آنها را چیزهایی خاص و اشرافی میدیدم. ناخودآگاه روزی چند بار نظرم بهشان جلب میشد و نکتهای در مورد زیبایی و ظرافتشان به نظرم میرسید. یک دسته میخک سفید هم همراه با سوسنها خریده بودم. بعد از ارج و قرب گرفتن سوسنها، دیگر میخکها را خوار و ذلیل میدیدم. بهشان میگفتم گلهای کارمندی. انگار واقعن جانسختتر هم بودند. گلبرگهای سوسنها با کوچکترین تکانی میافتادند اما میخکها محکم سرجایشان ایستاده بودند و هر روز که میگذشت یک شکل بودند، جوری که حتی بعضی روزها فکر میکردم گل پلاستیکی هستند. در حالی که سوسنها پژمرده شدهاند، تجزیه شدهاند، به خاک و عناصر آلی اولیه تبدیل شدهاند میخکها با همان زشتی روز اولشان توی گلدانها سیخ نشستهاند.
گلفروش ساقهی سوسنها را بلندتر بریده بود، به این بهانه که «خودشون رو نشون بدن». ازش پرسیده بودم که «سوسن به میخک میآد؟» و او هم گفته بود «آره، بنفش و سفید به هم میآن.» اما وقتی اینها را میگفت اسکناسهای سبز را توی دست من میدید که تا چند لحظه بعد قرار بود به او منتقل شوند و برای همین هر ترکیب رنگی که من پیشنهاد میدادم را مطمئناً تایید میکرد، چون اینطوری فکر میکرد که دارد طبع زیباییشناسی مرا ماساژ میدهد و من سریعتر مشتم را از دور اسکناسها شُل میکنم. نمیدانم، شاید هم واقعاً سوسنها به میخکها میآمدند. حداقل وقتی هنوز سوسنها با بنفش ملایمشان زنده بودند زمختی میخکها هم قابلتحملتر بود. اما حالا که سوسنها مردهاند دلم میخواهد به میخکها حمله کنم، با قیچی یا چاقو اما تقریباً مطمئنم آنها فهمیدهاند و تا بهشان نزدیک شوم به من حمله میکنند، عین موشک از توی گلدانشان شلیک میشوند به سمت صورتم. من قیچی به دست و نیمه لخت کف هال خانهی دوستدخترم هلاک میشوم.
چیزهایی که میخواستی در مورد گربه بدانی (اما میترسیدی از خرس بپرسی)
۱- بیدلیل بعد از جداییام دوست داشتم حیوان خانگی داشته باشم. شاید چندان هم بیدلیل نبود. حیوانات حرف نمیزنند و در عین حال با صاحبشان رابطهی عاطفی برقرار میکنند.
۲- اولویتم سگ بود. سگ بزرگ. پیادهروی دوست دارم و تصویر ایدهآلم این بود که با سگم دو تایی در مسیری سرسبز که یک طرفش کمی هم جنگل دارد راه برویم. چوبدستی هم دستم باشد.
۳- از سگهای ریز واقواقو متنفرم. در جهانبینی من آنها سگهای پاریس هیلتونی هستند. سگهای بزرگ دوست دارم. به نظرم منش آنها پخته و موقر است و تکلیفشان با دنیا و رابطهی سگ-صاحب مشخص است. سگهای ریز احمقند و ترسو. هیچ قطعیتی در مورد هیچی ندارند. برای همین مدام واق واق میکنند.
۴- خیلی زود فهمیدم سگ بزرگ برای کارمند مجرد و آپارتماننشین انتخاب غلطی است. گزینهی بعدیم گربه بود.
۵- دو سالی که لندن کارمندی کردم سه تا خانه عوض کردم. هیچکدام از صاحبخانههایم اجازهی نگهداری حیوان خانگی نمیدادند. عجیب است، چون قرار است صرفن آپارتمانی اجاره کنی اما همه میدانند که صاحبخانه مالک روح و زندگی آدم هم میشود و ضمانت قانونیاش هم همان اجارهنامهی ۲۰۰ صفحهای است که آدم حوصلهی ورق زدنش را ندارد.
۶- پارسال که آمدم ایران هنوز به فکر حیوان خانگی بودم. یک بار با دوستدخترم سفری چند روزه به فیلستان رفتیم. آنجا با سگی ولگرد دوست شدیم، بهش غذا میدادیم، میرفتیم پیادهروی و کوه. سگه توی کوه زنده میشد. جلو جلو می دوید. بعد بر میگشت دنبال ما. راه را نشانمان میداد. همانجا فهمیدم نگهداری سگ توی آپارتمان جنایت است. گزینهی بعدی گربه بود.
۷- تهران با خانواده زندگی میکنم. یک شب سر شام گفتم میخواهم گربه بیاورم. پدرم با دهان پر نعره زد نع. ۳۳ سالم بود و میدیدم حتی امکان نگهداری یک گربه هم ندارم.
۸- با اینحال به آشنایانم سپردم برایم دنبال تولهی پرشین باشند. برنامه مشخصی نداشتم که چطور با نع پدرم مقابله کنم. اما گاهی بهترین برنامه برای جلو بردن این جور کارها بیبرنامگی است. اتفاقی به خانمی وصل شدم که توی کار حمایت از حیوانات است. گربهی اولی که برایم پیدا کرد جور نشد. یعنی صاحبانش بعد از ۲۴ ساعت گفتند به آدم مجرد و بیکار گربه نمیدهیم. مورد دوم جور شد.
۹- دومینیک را توی مطب دامپزشک تحویلم داد. گفت دختر است و اسمش مَگی است. اما همانجا اسمش را عوض کردم. دومینیک با کیو. اگر با سی باشد اسم مردانه است اما دومینیک با کیو اسم یونیسکس است. به لاتین یعنی از طرف خدا. به فارسی لابد میشود خداداد یا اللهداد. فرقی هم که ندارد چون گربهها اسمشان را نمیشناسند، فقط به تُن صدا واکنش نشان میدهند.
۱۰- توی دامپزشکی از جعبهاش درش آوردم. زیر بغلهایش را گرفته بودم، جوری که بهم نخورد. پاهایش توی هوا آویزان بود. نمیشد همینجور معلق بماند و چارهای نبود جز اینکه بغلش کنم. تا قبل از این گربه بغل نکرده بودم.
۱۱- وقتی گربه را تحویلم دادند هم جرب داشت و هم چند تا از دندانهایش شکسته بود. جرب نوعی بیماری پوستی است که بین حیوان و انسان مشترک است. پشت گردنش اندازه یک دو قرانی موها ریخته بود. اگر درمان نکنی کل موهایشان میریزد. سه تا هم صاحب عوض کرده بود. یعنی هی نخواستندش و پاس دادهاند به نفر بعدی. آخرین صاحبش زنی بوده که در طول روز دومینیک را توی جعبهاش حبس میکرده. احتمالن وقتی مهمان داشته گربه را میآورده بیرون و با پرشیناش پز میداده. یعنی گربه پرشین چیزی همرده ماشین شاسیبلند و آیفون و کیف لویی ویتون شده.
۱۲- گربه را که آوردیم خانه خوشبختانه والدینم نبودند. وقتی آمدند گفتم این گربهی سعید است که رفته چین و یک هفته پیش من است. برنامهام بود که گربه را کلن توی اتاقم نگه دارم. الآن ماهها از آن داستان گذشته و دیگر گربه همه جای خانه میپلکد. پدرم تا چند هفته کماکان میپرسید سعید از چین برنگشت؟ اما گربه جای خودش را باز میکند. دیگر کسی سوال نمیپرسد و همه دوستش دارند.
۱۳- اوایل میخواستم تربیتش کنم. مثلن میخواستم روی تختم نیاید. یا روی مبلها. یا توی اتاق والدینم نرود. یا مثلن به وسایل چوبی خانه چنگ نزند. اما الآن تمام این کارها را میکند. گربه تربیتناپذیر است.
۱۴- الآن که فکرش را میکنم بدیهی است اما روزهای اول انگار نمیدانستم که حیوانات فقط حواس پنچگانه را دارند. به وسیله حواسشان محیط را درک میکنند اما عقل و قوه استدلال ندارند. شاید با سیستم تشویق و تنبیه کمی شرطیپذیر بشوند اما آموزشی که بر مبنای پرورش عقل باشد برایشان معنی ندارد. شب اول که چراغها را خاموش کردم و دومینیک پرید روی تختم با اردنگی انداختمش پایین. چند بار دیگر هم این کار تکرار شد. سرش داد کشیدم. اما فایده نداشت. داد را میفهمد و این را میتوان از چشمهایش که درشت میشوند فهمید. اما چیزی یاد نمیگیرد. الآن اگر دلش بخواهد میآید روی تختم بغلم میخوابد. من هم خوشحال میشوم.
۱۵- روزهای اول نمیدانستم کلن چطور با گربهام برخورد کنم. طبعن محتاط بودم. وقتی دراز کشیده بودم و میآمد سمت سرم حواسم بود کمی فاصله بگیرم تا چنگ نزند. بعد یک بار آرام آرام آمد طرفم، دراز کشید بودم، آمد روی سینهام، آمد بالاتر، سرش را آورد دم صورتم، سبیلهایش به صورتم میخورد و قلقلکم میداد، صورتم را بو کشید و بعد فکر کنم دستش را گذاشت روی گونهام، ناخنهایش را در نیاورده بود (گربهها ناخنهایشان مثل چاقوی ضامندار است، تیزیاش مخفی است مگر اینکه اراده کنند و در لحظه ناخنهایشان میپرد بیرون). بعد آمد پایین و کنارم دراز کشید، کله کوچکش را گذاشت روی بازویم و شروع کرد به خُر خُر کردن. دوستدخترم گفت دوستت داره. من تازه متوجه شدم این صدای خُرخُری که گاهی در میآورد نشانه خوبی است، میگوید مرا ناز کن.
۱۶- بعد از جداییام دلم بچه هم میخواست. حتی گاهی فکر میکردم کاشکی از ازدواجم یک بچه برایم مانده بود و خودم بزرگش میکردم. زندگیم را میدیدم؛ نیاز مالی نداشتم و در عین حال کار به خصوصی در زندگیم نمیکردم، کارمند سادهای بودم با یک زندگی عادی. آدم بهخصوصی نشده بودم. فکر میکردم این زندگی خالی، قشنگ جایش را دارد که بچهام وسطش دست و پا بزند. گاهی کمی رویاییتر فکر میکردم: میگفتم حالا که خودم هیچی نشدم حداقل بچهام شاید چیزی بشود. بچه برایم معادل امکانات نامعلوم در آینده بود. معادل اینکه من توی این زندگی تمام نمیشوم. معادل اینکه با نارضایتی از بازندگیام از دنیا نخواهم رفت بلکه امیدوارم تخم و ترکهام کارهایی را بکند که من نکردهام، کارهایی که دقیقن نمیدانم چه هستند، زندگیای که دقیقن نمیدانم چه شکلی است اما میدانم وجود دارد و میدانم به مراتب از زندگی من بهتر است، همهی اینها امکانات بالقوهی پیش روی بچهام است. همیشه فکر میکردم پدر خوبی هم میشوم. اما بعد از دومینیک متوجه شدم چقدر شکننده هستم. چقدر یک گربه راحت میتواند روانم را ویران کند. بارها به پس دادنش یا واگذاریاش فکر کردم. به کتک زدنش فکر کردم. بارها جلوی خودم را گرفتم تا کتکش نزنم. بعد از این تجربهها اصلن فکر نمیکنم پدر خوبی میشوم.
۱۷- با چند سری واکسن ضد انگل بیماری جربش درمان شد. الآن اثری از آن کچلی کوچک پشت گردنش نیست. گاهی که اذیتم میکند بهش میگویم بدبخت، کی دوا درمونت؟ کی جربت رو خوب کرد؟ دوست داری بری پیش همون زنه که زندانیت میکرد؟ آره؟ دوست بری همون جهنمی که نمیدونم چطوری بود اما دندونات توش شیکسته؟ دومینیک حرفهایم را نمیفهمد. البته گاهی فکر میکنم میفهمد، گاهی فکر میکنم حتی جواب هم میدهد، اما با چشمهایش. بعد از مدتی گربهداری آدم تعجب میکند که چقدر اطلاعات فقط از طریق حالات چشمها و از طریق زبان بدن قابل انتقال است.
۱۸- گربهام عقیم شده. همان خانمی که کار حمایتی میکرد برده بود عقیمش کنند. رحماش عفونت کرده بود و مجبور شدند درش بیاورند. البته جدای از این، حمایتیها میگویند به نفع اینهاست که عقیم شوند. برای من هم توضیحات مفصلی داد. اینکه نگهداریشان سخت میشود. اینکه خطر دزدیده شدن و تولهکشی تهدیدشان میکند. با اینحال ایدهآل من این است که عقیم نشوند. گربهها هم مثل آدمها رسالت زندگیشان در تولیدمثل است. تازه برای آنها که تولیدمثل هم با لذت جنسی گره خورده. انسانها موفق شدهاند گرهی این دو تا را باز کنند. اما گربهها اینطور نیستند. پیشگیری هم ندارند. سکس میکنند تا بچهدار شوند. ایدهال من این است که خانهام حیاط داشته باشد. گربههایم بروند و بیایند، عقیم هم نباشند. حتی یک شب هم خواب دیدم یک تولهی گربه پیدا کردهام که عین دومینیک بود. بعد معلوم شد صاحب دارد و دو مرد کچل آمدند سراغش. میخواستند به من مژدگانی بدهند. بهم ۲۵ تومن دادند. به نظرم خیلی کم بود و علاوه بر این اصلن هم دلم نمیخواست توله را بهشان بدهم.
۱۹- مشکل دیگر عقیم بودن این است که اشتهای گربه بند نمیآید. هر چی بدهی میخورد. سیری ناپذیر است. من دقیق و از روی جدول وزنی بهش غذا میدهم. روزی ۴۰ گرم. بقیه و مشخصن مادرم این را نمیفهمند. با آمدن گربه مادرم به یکی از آرزوهایش رسید: اضافه شدن موجود دیگری به خانه که میتواند بهش غذا بدهد، میتواند بیشتر مادر باشد. از همان روز اول شروع کرد. آشغال مرغ جلوی دومینیک میانداخت. پوست ماهی. چند بار گفتم نده، نکن، اما نمیفهمد. مادرم هم سیمکشی مغزش مثل گربه است: عقل و استدلال ندارد، فقط غریزه، غریزهاش هم غریزهی مادری است، از مادری هم فقط غذا خوراندن را بلد است و اخاذی عاطفی. ایدهآلش این است که آنقدر به ما غذا بخوراند تا مریض شویم و بعد بتواند از ما پرستاری کند و بالای سرمان اشک بریزد.
۲۰- گربه الآن میداند که صاحب اصلیاش من هستم. با بقیه هم رابطه دارد. اما حواسش هست کی برایش غذا میآورد، قی چشمهایش را کی پاک میکند، کی مدفوع و کلوخهای ادرارش را جمع میکند، کی موهایش را برس میکشد. فکر کنم دقیقن به خاطر همینها از من بدش هم میآید. مثل رابطهی من و مادرم، او عاشق من است و من ازش متنفرم.
۲۱- دلیل دیگر تنفر دومینیک از من بحث غذاست. تمامی افراد خانه تمایل دارند به دومینیک بخورانند. من نگران چاقی و بیماریهای حرکتیاش هستم. دامپزشکش هم گفته اینها خطر چاقی دارند. میدانم وقتهایی که من نیستم خانوادهام دو برابر معمول بهش میخورانند. اوایل سعی میکردند مرا متقاعد کنند که بیشتر به دومینیک غذا بدهیم. مثلن عید رفته بودیم شمال. میگفتند اینجا شرجیه، ما خودمون همهش داریم میخوریم، به گربه هم بدیم بخوره. این استدلال تمامی منحطهای دنیاست. یعنی آنها فستیوال انحطاط برگزار میکنند، مثلن عید نوروز که در آن با معده به مثابه کیسه زباله برخورد میشود، و بعد اصرار دارند بقیه را هم وارد همین بازی کنند. برای گربه، من مثل پلیس غذا هستم. این را میفهمد. من «آدم بده» هستم و بقیه «دایی مهربونایی» هستند که خوراکیهای خوشمزه بهش میدهند. تنفرش را گاهی با نگاهش نشان میدهد. گربهام با نگاهش هدفی ندارد جز تحقیر کردنم.
۲۲- دوست داشتم گربهام خودش انتخاب کند که با من باشد، من صاحبش باشم و او گربهی من. به نظرم شرایطش بد نبود. کلی پول غذای خارجیاش را میدهم. شامپویش از شامپوی خودم گرانتر است. من شامپوی ایرانی فولیکا میزنم. گربهام شامپوی آلمانی دکتر کلاودر. به نوعی توی هرم حیات جایگاهش از من بالاتر است. با این حال وقتی درِ خانه باز میماند فرار میکرد. باید میدویدم دنبالش. از این کار بدم میآمد. انگار سند این بود که زندانیاش کردهام و گربه فکر میکند آن بیرون بدون من زندگی بهتری دارد. چند بار تا حد فروپاشی عصبی سرش داد کشیدم که فرار نکن احمق. طبعن نمیفهمید. گاهی هم در باز میشد و فرار نمیکرد. اما رفتارش الگویی نداشت. چند بار در را باز گذاشتم و با داد و بیداد و انگشت، در را نشانش دادم. گفتم اگه دوست داری برو من جلوتو نمیگیرم، گفتم من نمیذارم تو یه وجب گربه منو ببری توی نقش صاحاب ظالم که زندانیت کرده، من اون زنه نیستم که از صبح تا شب توی جعبه قفلت میکرد، اشتباه گرفتی عزیزم… بعد نفسم گرفت. دومینیک هم نرفت بیرون. آمد پیشم. الآن به وضع تعادل رسیدیم. حواسم بهش هست اما در را که باز میکنم گربه را خفت نمیکنم که فرار نکند. گاهی میرود بیرون، سرک میکشد و بر میگردد، گاهی اصلن نمیرود، گاهی میرود و دور میشود و میروم دنبالش. بهرحال گربه کنجکاو است. دوست دارم محدودش نکنم و تلاشم را هم میکنم. الآن به نظرم خودش دوست دارد که پیشم است، به نظرم انتخاب خودش را کرده.
۲۳- الگوی رفتاری گربه یک کلمه است: ناز. او ناز است و در زندگیاش همیشه در حال ناز کردن است. همیشه دست بالا را دارد. همیشه باید دنبالش بروی، نازش را بکشی. بدون دلیل ناراحت میشود و قهر میکند. میرود زیر میز هال. باید بروی دنبالش. دفعه اول نگاهت نمیکند. باید برگردی و یک ربع بعد دوباره بروی سراغش. این بار شاید نگاه کند اما نمیآید. دفعه سوم میو میکند و اجازه داری بروی بغلش کنی و تازه ممکن است قبلش یک چنگ ریز هم بزند. وقتهایی هم که قهر نیست شاکی است. دلیلش را کسی نمیداند. با اینکه شاکی است اما باید توی فضا باشد. یعنی خودش را گم و گور نمیکند. عین پیرزنی که کنار اتاق نشسته و ریز ریز غر میزند، از زمین و زمان و شلوغی. اما با اینحال نمیرود توی اتاقی که تنها باشد و ساکت باشد، باید کنار اتاق بَرِ دل ما بنشیند و غر بزند. این الگوی رفتاری را با زنان زیادی هم تجربه کردهام. یعنی معشوقهات از چیزی ناراحت است، تو نمیدانی از چی و او هم چیزی نمیگوید چون باید خودت بفهمی، منطقن کمی فاصله باید به بهبود شرایط کمک کند اما زنِ ناراضی باید جلوی صورت تو بنشیند و به ناراحت بودنش ادامه بدهد. من این را نمیفهمیدم. الآن میفهمم. یعنی بعد از گربهداری دیگر میدانم که این رفتار در میان جانداران خیلی نهادینه است و باید با آن زندگی کرد، همانطور که من با گربهام زندگی میکنم. اتفاقن از زندگی با گربه لذت هم میبرم، بودنش خیلی بهتر از نبودنش است.
۲۴- اینکه گربه همیشه در موضع ناز است و من در موضع نیاز، و اینکه من به این روال ادامه میدهم، یعنی مثلن گربهام را واگذار نمیکنم، این خودش معنی دارد. معنیاش را دوستی بهم گفت. وقتی فهمید گربه دارم گفت آها پس تو هم «کتمنی». خودش هم پرشین داشت. اولین بار بود که اصطلاح کتمن را میشنیدم. خیلی بهش فکر کردم. نتیجهی آخرم این است که من خودم در ناخودآگاهم دوست دارم در این موضع دائمی ضعف و تلاش برای جلب نظر گربهام باشم. با یک تعویض ظریف و جایگزینی گربه با زن، میشود گفت که احتمالن در روابط عاشقانهام هم دچار همین حالت هستم. یعنی اگرچه در ظاهر ناراضیام و غر میزنم و نمیفهمم که طرفم از چی دلگیر است (یا نمیخواهم بفهمم) اما در واقعیت همین که این رابطه اینطوری تعریف میشود، همین که من توی موضع تمنای دائمی قرار میگیرم انگار باب دندانم است.
۲۵- حتی قبل از گربهداری به این نتیجه رسیده بودم که اکثر حرفهای ما پوچ است، گفتنشان موردی ندارد و نمیدانم چرا اینقدر حرف میزنیم. وقتی گربهدار شدم به صورت عملی میدیدم که چقدر میشود ارتباط داشت و چقدر فهمید بدون نیاز به اینکه حرف زد. و تازه بدتر، اینکه وقتی حرف میزنی چیزهای اصل کاری را نمیفهمی. تمامی حواسها را میبندیم و صرفن از شنوایی استفاده میکنیم. چشمها را نمیبینیم، دستها و حرکاتشان را نمیبینم، فرم لبها را، بوها را نمیشنویم. کلی اطلاعات را همینطوری از دست میدهیم. فقط شهوت حرف زدن داریم. نمودهایش زیاد است. مثلن توییتر یا فیسبوک. اینهمه حرف میزنیم و حرف میشنویم و توی سر و کلهی هم میزنیم. اما خیلی راحت میشود این کارها را نکرد، میشود حرف نزد و حرف نشنید و بحث نکرد و کمی عجیب است، اما با ترک حرف هیچ اتفاقی نمیافتد. برگمن هم میگوید سکوت والاترین شکل ارتباط است. خودش از استریندبرگ ایده گرفته. یا مثلن توی فیلم شرم، فاسبندر زوجهایی را مسخره میکند که ته کشیدهاند، زوجهایی که میروند رستوران و حرفی ندارند و صرفن میجوند. معشوقهاش جواب میدهد که شاید ارتباطشان نیازی به حرف، به مکالمه ندارد. دوست داشتن و دوست داشته شدن لزومن با حرف زدن گره نخورده. یا مثلن آروو پِرت میگوید جامعهی امروز مرض ارتباط و مکالمه دارد. موسیقیاش هم بر همین اساس است، اینقدر خلاصه است که انگار گاهی دلش نمیآید سکوت را بشکند، آواهایی هم که تولید میکند به دور از هیاهو، کمی هستند و بعد با شرم و حیا محو میشوند. سمفونی چهارمش که دقیقن همینطور تمام میشود: بدون بوق بوق و بزرگنمایی صرفن با طنین مثلث که آن عقبهای ارکستر به صدا در آمده تمام میشود. حرف زدن، مکالمه، ابراز نظر، معاشرت تبدیل شده به ارزش. همنشینی با گربه به من یادآوری کرد که شکلهای قشنگتری از زندگی کردن هم وجود دارد.
۲۶- یک شب بود، از مهمانی بر میگشتم، داشتم میراندم سمت خانه. به چیز مشخصی فکر نمیکردم. بعد ناگهان یادم افتاد که الآن بروم خانه با اینکه دیر وقت است اما تا کلید بیندازم دومینیک میآید پشت در. احتمالن کمی خوابآلود. بعد کمی خودش را کش و قوس میدهد و میوی آرامی میکند که یعنی مرا ناز کن. اوایل لباس مهمانی را در میآوردم و بعد میرفتم سراغش تا موی گربه به لباس خوبهایم نچسبد. گربه این را نمیفهمید. اینقدر به نفهمیدنش ادامه داد تا من عوض شدم. الآن تا از در میآیم زانو میزنم و کمی زیر گلویش را میخارنم. کمی بغلش میکنم و بعد میروم لباس عوض کنم.
۲۷- انگار گربه داشتن یک بخشی از وجود آدم را فعال میکند که تا قبلش اصلن نمیدانستهای چنین بخشی، چنین ظرفیتی درونت وجود داشته. ممکن است هیچوقت ندانی. یعنی ممکن است این ظرفیت هیچ وقت فعال نشود. فعال شدنش از چیزهای دیگر هم کم نمیکند. یعنی الآن که بخشی از من معطوف به گربه است معنیاش این نیست که مثلن دوستدخترم یا خانوادهام را کمتر دوست دارم. رابطهی با گربه در سطحی موازی با بقیهی رابطهها تعریف میشود، بدون تداخل با آنها، بدون کم کردن از آنها. فکر کنم مثال دیگرش بچه باشد. با آمدن بچه آدم محبتش را قسمت نمیکند، صرفن محبت بیشتری، در سطوحی موازی با سطوح قبلی ایجاد میشود. این روزها خیلی فکر میکنم که چیزهای این مدلی در زندگیام پیدا کنم: کارها و چیزهایی که ظرفیتهایی جدید و ناشناختهی وجودم را فعال کند. چون فکر میکنم حیف است که این ظرفیتها بدون استفاده، بدون اینکه کشف شوند، بدون اینکه فعال شوند همینطور ناشناخته درون آدم بمانند و کپک بزنند. چون کپک زدنشان باعث میشود روح آدم هم یواش یواش کپک بزند.
۲۸ – اگر به گربه و گربهداری علاقه ندارید لطفن از خواندن این پست صرفنظر کنید.
داغ درد
بگذار این را هم برایت بگویم که گاهی هم هست که از درد میگریزیم بیهوده و بیبرکت. رنج گاهی سایهء سنجاق شده به جان ماست و فرار از آن نه مفید است نه ممکن. وقتی آدم عزیزی را از دست دادهای، مرده،رفته، تو را نخواسته ؛ زمانی که موقعیتی محبوب در جهانت برباد میرود، تصویر لایقی که از خویش داشتهای مخدوش میشود و... درد کشیدن گریز ناپذیر است. کاش بدانی که چطور درد را دوست بگیری. بگذاری جانت را بگدازد، اجازه دهی ویرانت کند، با درد بمانی تا دیگر نسوزاند، رنجت ندهد، بغضت را بدل اشک نکند. آن وقت به جای اینکه درد صاحب تو باشد، تو سوار دردی و رنج راه برخاستن را نشانت میدهد. گاهی باید قوی نباشی عزیز من و بگذاری رنج، از ضعفت استفاده کند تا آدمی دگرگونه بیافریند، آدمی شایستهء شادی.ء
آخرش؟ از درد مگریز، به درد مگریز. آیین ورود داشته باش، آیین خروج. چیزی شبیه مشکی پوشیدن به هنگام سوگ، کاری با جلوهء ملموس بیرونی که خودت بدانی چیست و چرا. به حرف آن یاران شفیقی که میخواهند پیش از هنگام تو را از دردت جدا کنند، گوش نده، آنکه واقعا دوستت باشد میفهمد تنهایی از نان شب حالا برایت واجبتر است و از تو نمیرنجد. بگذار رنج ذره ذره در جانت بنشیند. بنویسش، نقاشیش کن، برقصش. شکلش مهم نیست اصلش مهم است که امان به خودِ رنجورت بدهی تا ذره ذره بیرونی شود... بعد یکروز صبح بیدار میشوی و میبینی نور نه فقط میان اتاقت که در تمام جانت سرریز شده است، که از تاریکی گذشتهای. درد رفته و اندوه را به یادگار برای تو گذاشته، حالا فقط اندوهگینی و اندوه عمق است. عمیق شدهای، ظرف جانت بعد تازهای پیدا کرده که به تدریج با شور، با شوق پر میشود. سرشاری از زندگی و آماده برای دوباره جاری شدن، برخاستن، ساختن.
درد را دوست بگیر اما حبسش مکن و محبوسش نشو... بقیهء راه را خود زندگی برایت میرود عزیز من.
that old train never stops at our town ...
Ayda shared this story from November 25. |
بعدش چایی خوردیم
Find what you love and let it kill you*
*Charles Bukowski
با تو به سامان نرسم، بی سر و سامان، همه تو...
بیا سر و سامان نگیریم لطفا. من سر و سامان دوست ندارم. من از اینکه بتوانم پیش بینی کنم که هفته آینده و ماه بعد و سالهای پیش رو را چگونه خواهم زیست حالم به هم میخورد. و از زندگی همه آدمهای اینجوری هم حالم به هم میخورد. از اینکه سالهای عمرم را به صورت بستههای از پیش طراحی شده تضمینی بگذرانم...
من از تمام سر و سامان دنیا همین که روزهایی برای خودم و اعتقاداتی برای خودم داشته باشم برایم کافی است و به نظرم، بزرگترین نعمت زندگی غیر قابل پیش بینی بودنش است که ما داریم با علم و درایت و تکنولوژی خودمان، نابودش میکنیم، مثل طبیعت.
مثل طعم ساقه طلایی
خواهرم آمد توی اتاقم با یک شیشه عطر. گفت ببین بوی اینو دوست داری؟ گفتم نه من از عطر خودم میزنم فقط. بعد یه نگاهی انداخت به شیشه عطر تقریبا خالی من، گفت خب اینکه تموم شده. حالا تا دوباره بخری... و پیش پیس از عطر توی دستش پاشید روی دستم...
جدای از این داستان که ما دوتا عادت داریم چیزی که دوست نداریم را به هم قالب کنیم تا آن چیز حیف و میل نشود، وقتی بینیام را بردم سمت دستم و بوی عجیب عطر را تو کشیدم فکر کردم که چقدر دلم میخواهد تا آخر عمر از همین عطری که حالا شیشه سومش هم رو به پایان است بزنم. بعدتر دیدم چه متعصبانه دلم میخواهد عوض نشوم. هیچ وقت.
وقتی که هر چیزی با سرعتی باور نکردنی در حال تغییر است و هیچ چیز نیست که سر جایش مانده باشد و دل آدم را خوش کند. نه خیابانها، نه مدرسهها، نه حتی بوی توی کتابها. دقت کردهاید؟ کتابها هم دیگر، حتی آن بوی سابق را نمیدهند متن و داستان که هیچ... کافهها هم توی سه چهار سال عوض میشوند و ساختمان همشهری هم عوض شد. چقدر دلم تنگ شده برای راه پله سنگی ساختمان کریمخان که توهمات جوانیام را توی آن بالا و پایین کردم. برای کافهاش و برای پنجرههایش و برای ناهارخوری و آسانسورش هم.
حالا که دقت میکنم میبینم من محله کودکی هم ندارم. تمام دوران کودکی ما چهار تا بچه با خانه عوض کردن همراه بود و برای من، اتاقمان، کمدم، محلهمان، دوستهایم، مدرسهام و تمام چیزی که شما از محله کودکیتان به خاطر دارید، برای من در حال تغییر بود. من مدام در حال دل کندن بودم، وقتی طعم تلخ تغییر کردن و حبابی بودن همه چیز برایم عجیب بود.
بعد از ظهر برای عید دیدنی رفتیم خانه عمه. خانه عمه از معدود خانههایی است که هیچ وقت عوض نشد و همیشه همانجا بود. اما توی خانه خیلی وقت است که عوض شده، بوفه چوبی بزرگی که تویش یک کلکسیون بینظیر قوطی کبریتهای رنگی و فانتزی ترکیهای بود جایش را به یک تلوزیون غول پیکر داده و تابلوی کوبلن بزرگ زن و مردی که کنار ساحل نشستهاند و زن دامن بزرگ و پفیاش را پهن کرده روی ماسهها... به جای بالای پذیرایی توی اتاق است و از گوریل خبری نیست. گوریل، ترسناکترین، بزرگترین و سیاهترین عروسک دوران کودکی من و چندین تا نوه و نتیجه دیگر که تا همین چند سال پیش بالای کمد توی اتاق سرجایش بود و بچهها را میترساند دیگر نیست...
حالا هم عوض شدن خفت بار طعم غذاها در رستورانهای مورد علاقهام، عوض شدن ریخت و قیافه دوستانم، عوض شدن مزه قرصهای ویتامین سی، عوض شدن سردبیر همشهری داستان، عوض شدن کیف دستی مامانم، عوض شدن صفحه بلاگفا، عوض شدن مدیریت کافه وصال، عوض شدن آدمهای زندگیام، عوض شدن مغازههای سر پل تجریش، عوض شدن ویوی اپلیکیشنها، عوض شدن حیاط خانه مامانجون و عوض شدن بوی صابون مایع توی دستشویی خانه، من را ناامید میکند، من را غمگین میکند و حس میکنم هیچ چیز ماندنی نیست. همه چیز مثل حباب است مثل کف... و توی روشویی چرخ میخورد و در چاه ناپدید میشود.
این یکی دو سال اخیر چسبیدهام به هر چه دارم. کیف پولم، ساعتم، عطرم، لپتاپ بیرمقم، خودکارهایم، عینک دودیام، جامدادی دوران دبستانم، جا کلیدیام، کرمهایم و... هرچه هست همان است. یا اگر مصرفی بوده از همان مارک و مدل. وسایلم وقتی بوی کهنگی میگیرند و از آن برق نویی میافتند برایم عزیزتر میشوند. عزیز هم نه. یک جور خواستن حریصانه است. یک جور چنگ زدن. یک جور متوصل شدن. وقتی لمسشان میکنم، آثار کهنگیشان را میبینم و سر انگشتی حساب میکنم که چند سال است دارمشان و دارم استفادهشان میکنم، روح زخمی و درب و داغان از تغییرات غیر قابل کنترلم تسکین پیدا میکند و احساس میکنم الههٔ تغییر ناپذیری هستم نشسته بر یک تخت کهنه اما سالم و استوار چوبی، و تنها در مبارزه با تغییرات بیرحم...
خودم هم دوست ندارم عوض بشوم، ظاهرم، لباس پوشیدنم، اندازه و رنگ و مدل موهایم، قیافهام، خندههایم، بویم... هرچند خواه ناخواه فرق کردهام. حالا دیگر میتوانم ناخنهایم را بلند کنم و لاک بزنم، کمی لاغرتر شدهام و چندتا جای زخم و سوختگی به بدنم اضافه شده و به وضوح کم حرفتر و تودارتر شدهام. امیدوارم این تغییرها هم کسی را آزار ندهد. کسی را ناامید نکند و کسی را به این فکر فرو نبرد که همه چیز مثل حباب روی آب است...
نمیدانم از سر ضعف است یا ترس یا عقده، شاید هم یک خواسته و عادت معقول. هرچه هست من دلم چیزی میخواهد که بماند، که باشد، که ریشه و قدمت داشته باشد، حالا هر چیزی، خانهای، وسیلهای، عطری، رابطهای، عشقی، احساسی... چیزی که هر وقت رفتی، هر وقت فاصله گرفتی، هر وقت سفر کردی دلت قرص باشد از بودنش و مثل سابق بودنش. چشمت و دلت از تغییر که خسته شد، پناه بیاوری به آشناییاش. چیزی مثل طعم بیسکوییت ساقه طلایی... مثل صفحه سفید این وبلاگ.
اگر گراهام بل نبود من هم مرده بودم.
مادرم در همدردی با زنی از فامیل که دختر جوانش به تازگی مرده است گفت “بمیرم براش، دیگه تلفن را برداره به کی زنگ بزنه؟”
من بمیرم برات مادرِ من که همه تجسم و توقعت از رابطه مادر و دختری شده تماس تلفنی.
همه اسبهایی که به سیرک زنگ میزنند، حرف میزنند.
این شامپو که به سرم میزنم شامپو لوکسی نیست ولی اینجور که برایم تعریف کردهاند یک شامپو معمولی هم نیست. همه خواصش رو نی قبل از اینکه برای دوره یکساله کار برود سانفرانسیکو و آنجا عاشق تی مرد کافه دار مغازه بغلی بشود و دیگر به تورنتو برنگردد، بهم گفت. گفت که این شامپو را یک ایتالیایی موشناس در ناف ایتالیا به مقدار خیلی محدود و به سختی و با گیاهان خودرو درست میکند. البته من بعدها محتویات شامپو را از روی برچسبش ترجمه کردم و همه گیاهانش همانی بود که عطاری کاظم گیاهی میدان چهکنم گونی گونی به زن عموهایم میفروخت منهای گل سرشور تکاب. درصدد انکار کامل خواص شامپو نیستم و مطمئنم لابد یک خاصیتی داره ولی در عمل شامپوی من نه بو دارد و نه کف میکند. یعنی فاقد هر دو صفتی است که برای شامپو ضروری میدانستم. بطری شامپو خمرهای و بدون طراحی چشمنواز و رنگش هم قهوهای بدرنگ است. غلیظ انقدر قهوهای و انقدر بدرنگ که حتی با اینکه هربار بعد حمام چند دقیقه وقت ثانیهای سی سنتم را صرف تمیز کردن گوشم میکنم باز گاهی مثل مجیدآفای جوبگرد ظروفچی در اعماق گوشم کسی یک رد قهوهای کشف میکند و با خنده میگوید این چیه تو گوشت؟ هرچقدر بدرنگ ولی همین رنگش خیلی گول زننده است برای من. من و امثال من را در این چندسال اخیر تربیت کردهاند که هرچیزی که در کاغذ کاهی بسته بندی شده باشد سالم است، هرشویندهای که بدرنگ و بدبو باشد کمتر مواد شیمیایی دارد و اگر کمپانی تولید داروی اعدام هم هم لوگویش سبز با عکس شبدرباشد یعنی دارد به کره زمین کمک میکند. همین است که جذب این رنگ قهوهای شدم که نمیدانم منشائش قهوه است یا تری یدید پتاسیم.
شامپو قهوهای را فقط یک مغازه میفروخت. همان سال قبل سفر کاری و دل بستنِ نی به تی محل عرضه شامپو در تورنتو را جستجو کردم و فقط همان یک مغازه را نشان داد. دلم قرص شد که مرد ایتالیایی زیبا فقط همین چند شیشه را در سال تولید میکند و من چه ویژهام، وای. مغازه در محله اعیانی تورنتوست. محلهای که اعیانها از آنجا خرید میکنند، محله فروش چیزهای ویژه. لباسهای که فروشندگانشان مدام مدعی میشوند کلا سه تا از لباسشان تولید شده و رستورانهایی که پیشخدمتهایشان لهجه مردمان کشوری که غذایشان را میفروشند را به تقلید میکنند، بونژورنو سینیوره، بون ژوق مادمازل. فقط به تقلید لهجه هم بسنده نمیکنند گارسون پیتزا فروش کنار زازا معلوم نیست چرا فکر میکند که ایتالیا مهد هیزی است و موقعی که صندلی را برای سینیوریتا عقب میکشد یک سوت ناشیانه هیز برای زیبایی زن میکشد و توقع دارد اینجور مزه سس پاستایش ایتالیاییتر به نظربیاید. خانم پیشخدمت رستوران فرانسوی که چتریهای شکل چتریهای سابق من دارد با من تندخویی میکند و هرچقدر من قسم بخورم که بابا من رو اینجوری نبین من در عمل یک پام و کل دلم پاریس است و جز مهربانی از ایشان چیزی ندیدهام و این رفتار تو پاقیسی نمیکند و صرفا تبدیل به یک بیشعور با پیشبند سیاه میشوی باز یک متلک سنگینی بار من میکند یا وسط حرفم میگذارد میرود چون بار اول گوش نکردهام ببینم سالاد روز میگو ندارد یا دارد. با تمام این هیزیها و بدخلقیها همین محله جز معدود جاهاییست که برای چندساعت به من اشرافیتی را تلقین میکند که خودم فکر میکنم هیچوقت کمبود یا ضرورتش را احساس نکردهام ولی گاهی دلم میخواهد مثل تئاترهای تلویزیونی ایران ادایش را دربیارم ولی احتمالا جایی کمبودش را دارم و مثل همه نیازهایی که از انکارشان احساس ویژه بودن میکنم این یکی را هم انکار میکنم.
به هرحال شامپو بهانهای شده که هر دوماه یکبار یک روز آفتابی را انتخاب کنم، صبحش با مایع رقیق شده قهوهای بطری قبل که آب مخلوطش کردهام که هرچه به دیوارهاش چسبیده را هم مصرف کرده باشم دوش بگیرم. لباس مرتب بپوشم، کفشهای پاپیون دارم را که تنها پل ارتباطی من از پله آخر طبقه متوسط به پله اول طبقه اشرافی است را پا کنم و بروم شامپو بخرم. شامپو خریدن من در این سه سال که رفتن نی با تی میگذرد به یک منسک تبدیل شده. صبح ساعت یازده ایستگاه موزه پیاده میشوم. جوری راه میروم که انگار کت خز برتن دارم ولی خب از دید ناظر بیرونی پادشاه لخت است. حوالی ساعت دوازده وارد مغازه میشوم در حالی که تمام راه به لطیفهای که به مارک فروشنده طبقه اول خواهم گفت فکر کرده ام. لطیفه را یک جوری میگویم که همه اشراف زادگانی که توقع دارند فروشندهها در سپاس از خرید گرانشان به لطیفههایشان بخندند میگویند. خشک، انگلیسی، مودب ولی با طنزی قوی که تمام شب قبل و کل راه در خورش لطیفهام پخته و جا افتاده. مارک با صدای بلند و سری که عقب میدهد میخندند و من هیچوقت نخواهم فهمید که واقعا از نظر مارک بامزهام یا مارک بدون اینکه بفهمد چه گفتهام در ازای تشکر از خریدم خندیدهاست. همانطور که ملکه هیچوقت نخواهد فهمید باکینگهامیها واقعن دوستش دارند یا صرفا بخاطر ملکه بودنش به او محبت میکنند. مارک شامپو را در کیسه کاهی کاغذی قشنگی میگذارد که قرار است تا خانه پرچمی باشد در دست من به نشانه وقعی که من به محیط زیست مینهم. از اینجا به بعد یک دستم کیسه و دست دیگرم کمی بالا آمده و خم شده از ناحیه مچ به سمت جلو راه میروم. دست بالا آمده و خم شده دسته کیفم به آرنجش آویزان است و انگشتهایم جایی نزدیک چانهام به جلو اشاره میکنند. فکر کنم این حالت را از کندیها یاد گرفته باشم. همه خیابان را راه میروم و معمولا جوری ویترین مغازهها را نگاه میکنم که انگار صرفا امروز رو “ویندو شاپینگ ” من است. تصویر خودم را با آن کیسه کاهی و حالت دستم دوست دارم. روزهای خرید شامپو از نظر خودم یکجور اصیلی زیبا میشوم، مثل اسب. ساعت دوازده در کافهای مادمازل خطاب میشوم و یک کاسه سوپ با باگت و شراب سفید میخورم درحالیکه با لبخندی که کم و زیاد نمیشود به افقی خیره ام که خودم هم نمیدانم کجاست. در انتهای خیابان سوار مترو میشوم و برمیخورم به آدمهایی که از مراکز خرید بزرگ یا همان مال برمیگردند و از حراجها و شانسهای بزرگی که در خرید امروزشان آوردهاند برای هم حرف میزنند. بوی همبرگر یا ادویه تایلندی میدهند. من هم شنبههایی که شامپویم تمام نشده معمولا یک کیسه از یکی از همین زنجیرههایی غیر ویژه در دست دارم و خوشحالم که پلیور سیاه صد و سی دلاری را خریدهام سی و نه دلار. ولی شنبههای شامپو فرق دارم با کیسه خیلی کوچکم مینشینم روبروی آدمها و به نظام سرمایهداری لبخند میزنم تا برسم خانه و دوباره دوماه سرم را یک روز درمیان بشورم تا روز آفتابی شامپو خریدنم برسد. بدون در نظر گرفتن زمان وصرفا با محاسبه هزینه ناهار هر شامپوی نزدیک هفتاد تا صد دلار برایم تمام میشود. حقیقت این است که اگرهمه محتویات شامپو را خودم بخرم، هم بزنم، هفتهای یک بار با تخممرغ بمالم به سرم و باقی هفته شامپو داو سه دلاری به کلهام بزنم احتمالا نتیجه با یک دهم هزینه همین است ولی نمیکنم چون به تجسم تصویر خودم از دید عابران وقتی شراب مینوشم و یک کیسه کاهی کوچک در صندلی حصیری فرانسویطور کنارم جا خوش کرده معتاد شدهام. دوست دارم گاهی هم من را این شکلی ببیند حالا شده به بهانه شامپو.
امروز که رفتم راه بروم دیدم مغازه بغل، مغازه معمولی بغل شرکت از همین شامپوها آورده. یک طبقه شامپو چیده بود جوری که از بیرون میشد دید. مغازه کاملا معمولیست. یک سالن آرایش که صبحها خانمهای مسنی که به سرشان روسری پلاستیکی شفاف بستهاند میروند تا موهای سفید و خوش حالتشان را سشوار بکشند تا برای شام ساعت چهاری که قرار است بروند آراسته باشند. عصرها هم زنانی شکل من فقط با موی بور روی صندلیها مینشینند که تا موهایشان را آن هایلایت معروف آمریکای شمالی بکنند که همهشان شکل هم است و نمیدانم که خودشان این را میدانند یا نه. همه چیز آرایشگاه معمولی است و همین آرایشگاه معمولی با سه پلاک فاصله از شرکت من شامپو را میفروشد. دیگر هیچ دلیلی ندارم که هر دوماه یکبار خودم را مهمان کنم به خرید، لطیفه گفتن برای مارک، راه رفتن با حالت دست اشرافی، نوشیدن شراب و خیرهگی به افق با لبخند، همه به بهانه شامپو مخصوص. دوباره انگار سر خوردم در معمولی بودنی که از یک جایی به بعد دیگر اشرافیتش هم از فرط تکرار و تکثیر خودش معمولی است. مثل یک میلیون کیف شانل زنجیری که مدتهات برشانه همه ااست، حتی بیشتر از کیفهای مارک کوچ ولی خودشان نمیدانند و فکر میکنند در اقلیتند ولی من از بیرون میبینم که از قضا دارند اکثریت میشوند
تصویر من هم در آن رستوران، نشسته رو به خیابان، خیره به لالهها، با یک گیلاس شراب و متفکر باید همینقدر تکراری و معمولی باشد و خودم فکر میکنم آه چه ویژه، آه چه قشنگ.
میهمانیهای آنچنانی
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت:
– خبرش، شراب آورده باز.
نکیر که هول کرده بود، آرام گفت:
– نگو، میدونه.
– به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت.
– به هر حال اول سجده کرد.
میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت:
– گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده.
خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.
از محبت خارها گل میشود
تاریخ هنر با عشق و نکبت یکی از کارهایی که ...
لیموترش
هیچوقت آنقدرها سریالی نبودم. آخرین باری که سریالی را دنبال میکردم زن داشتم. فکر کنم مربوط به چهار سال پیش میشود. سریال دیدن برایم به نوعی معادل این بود که رابطه یکنواخت شده و حوصلهمان سر رفته. حرفی برای گفتن نداریم و در عین حال باید توی یک آپارتمان کوچک با هم زندگی کنیم، با هم نفس بکشیم، صدای نفسهای همدیگر را بشنویم، نوبتی توالت برویم، با هم غذا بخوریم، کنار هم بخوابیم، کنار هم خوابمان نبرد و همینطور که به زور چشمهایمان را بستهایم فکر کنیم کاشکی زندگیمان جور دیگری بود. برای فرار از این شرایط، یعنی برای فراموش کردنش زوجها سریال میبینند. بعد از جدایی یکی از کارهایی که با خوشحالی ازش دوری کردم همین سریال دیدن بود. در جهانبینیام سریال برای زوجها و مرتجعها بود. همیشه ترجیحم فیلم دیدن بوده. فیلمهای آرتهاوس دوست دارم. اما با زندگی تمام وقت، چه کار تمام وقت و چه درس تمام وقت، نیرویی برای فیلم دیدن باقی نمیماند. بعد از یک روز هشت ساعته که بر میگشتم خانه فقط میتوانستم غذا بخورم و جایی ولو بشوم، یا روی تخت یا روی کاناپه. کانادا که بودم برنامه سینمای شهر کوچکمان محدود بود به سینمای هالیوود، سینمای جریان اصلی. یک سینمای مخروبهای هم بود که گاهی چیزهای آلترناتیو اکران میکرد. فیلم «سال دیگر» مایک لی را آنجا دیدم. تنها رفته بودم سینما. اواخر ازدواجم بود و مشکلاتمان را ریخته بودیم «آن وسط». واضح بود که باید جدا بشویم و واضح بود که داریم جدا میشویم. بعد از دیدن یکنواختی آزاردهندهی زوج توی فیلم، مصممتر شدم که باید جدا بشوم. یک بار هم سینمای اصلی شهر فیلم «درخت زندگی» را گذاشت. جمعیتی به هوای براد پیت و فیلمهای همیشگیاش آمده بودند. فکر کنم نصف سالن دقیقهی ۲۰ بلند شدند و غرغر کنان رفتند. با سطلهای نیمهخالی چسفیل. این باعث شد که من حس خوبی داشته باشم، حس کردم آنها عوامند و من از آنها بالاترم.
توی لندن وضع فرق میکرد. سینمای بیافآی بود. سینمای انستیتو هنرهای معاصر بود که خیلی تعصبی فیلمهای «غیر جریان اصلی» نشان میداد. بعد از نهار سر کار میرفتم توی وبسایت سینماها، برنامهشان را میدیدم. همیشه چیزی برای دیدن بود. ساعت مثلن دوی بعد از ظهر بود، و من هم کارمندی بودم که اصرار داشت به کارمندی تن ندهد و بعد از کارش برود سینما فیلم هنری ببیند. گاهی واقعن میرفتم. اما معمولن ساعت نزدیک پنج که میشد، نزدیک ساعت فرار که میشد دلم مالش میرفت و به چیزی جز شام نمیتوانستم فکر کنم. گاهی هم از پنجرهی شرکت به بیرون نگاه میکردم. میگفتم ای بابا از آسمون داره سنگ و یخ میباره. مشخصن اغراق بود. کمی باران که کسی را نکشته. بعد میگفتم سینما باشه یه شب دیگه. بیشتر وقتها همینطور میشد. به دو میرفتم خانه. شامی دست و پا میکردم و میگفتم خب حالا تا آخر شب وقت دارم «کاری» بکنم؛ یا کتاب بخوانم یا توی لپتاپم فیلم ببینم یا وبلاگ بنویسم. معمولن هیچکدام از این کارها عملی نمیشد. به جایش توی توییتر میچرخیدم. الکی یخچال را باز و بسته میکردم. آنلاین دیتینگ میکردم. الکی میرفتم توالت. همین کارهایی که همهی کارمندها در ساعات آزادیشان انجام میدهند. یکی از توجیههایم این بود که فیلم را باید روی پرده سینما دید. لپتاپ «هنر سینما» را تلف میکند. برای وبلاگ ننوشتن هم که دلیل زیاد داشتم. گاهی میگفتم قدر کافی تنها نیستم. گاهی فکر میکردم زیادی تنها هستم و اولویتم به جای وبلاگنویسی باید معاشرت باشد. کماکان به سریال دیدن بعد از کار تن نمیدادم. آدمهایی را میدیدم که میگفتند سریالها الآن ارزش هنری پیدا کردهاند، مثل سابق نیستند. بعضیهایشان حتی سریالهای آمریکایی را قبول نداشتند و سریالهای بریتیش میدیدند. در هر حال من به این نتیجه رسیده بودم که سریال محصولی است که این سیستم برای آدمهایش ساخته، چون آدمهای این سیستم بعد از روز کاری نمیتوانند کاری جز سریال دیدن انجام بدهند. دورانی بود که از متفکرین چپ چیزمیز میخواندم و «سیستم» ورد زبانم بود. توی ادبیات جدیدم «سیستم» تقریبن چیزی بود معادل «این آخوندا» در ادبیات راننده تاکسیها. یک کلوب فیلم هم عضو بودم. ماهی دو تا فیلم نشان میدادند. چند ماه قبل از برگشتنم به ایران زوم کرده بودند روی شانتال آکرمن. میخواستند کل فیلمهایش را طی ۱-۲ سال نشان بدهند. کرونولوژیکال. من تا فیلم چهارم یا پنجم را دیدم. میگفتند یکی از شبها خود آکرمن هم میآید. من فکر کردم سر ژان دیلمن میآید. هی توی جمعیت را نگاه میکردم اما همان کچلهای همیشگی بودند. آخرین فیلمی که ازش دیدم چند هفته قبل از برگشتنم به ایران بود. شروع فیلم یک ایستگاه قطار توی یکی از شهرهای کوچک اروپای شمالی بود. از همین شهرهای سردی که همهشان شبیه همدیگرند. فیلم داستان زنی بود که برای کارش سفر میرفت. توی هتلهای نسبتن لوکس. با یک مردی خوابید. مرده عاشقش شد. داستان زندگیش را برایش تعریف کرد. بهش گفت بمان. زنه بعد از دقایق طولانی سکوت گفت میرود. بعد فکر کنم دوربین دشتی را نشان داد، کمی چمن، کمی درخت، یک عالمه مه، تیپیکال اروپای شمالی، تیپکال پوچی مختص اروپای شمالی. زنه برگشت توی اتاق هتلش و به پیغامهای تلفنش گوش داد. من هم هفته قبلش برای ماموریتی به یکی از همین شهرها رفته بودم. توی یکی از همین هتلها. البته کسی عاشقم نشده بود. بعد از فیلم رفتم مکدونالد. نمیتوانستم از بین اینهمه گزینه موجود برای غذا خوردن انتخاب کنم. دورانی بود که از گزینههای متنوع و از حق انتخاب متنفر بودم. توی زندگی، توی همهی ابعاد زندگیام راهروی تنگی میخواستم که تویش راه بروم، بدون دورراهی، بدون تردید بین جلو و عقب رفتن، بدون تصمیمگیری. چیزبرگر و سیبزمینی و کوکا خوردم. خیلی خوشمزه بود. هنوز با کت و شلوار و کراوات کارم بودم. بوی کارمندی میدادم و بوی فستفود. با اتوبوس برگشتم خانه. فکر کنم چند هفته بعدش استعفا دادم و چند هفته بعدترش برگشتم ایران. آخرش هم که شانتال آکرمن را ندیدم.
الآن یک سال میشود که ایرانم. کارم کم شده. هنوز سریال نمیبینم. به نظرم زیادی «محصول» هستند. اینکه میدانم تیمی نشسته و به سرگرم کردن من، به جذب کردن من فکر کرده آزارم میدهد. حتی نقطه مقابلش را بیشتر دوست دارم. اینکه مولف نه تنها تلاش برای جذب کردنم نکند، بلکه آگاهانه تلاش کند تا دفعم کند. مثلن فکر کنم توی فیلم «اسب تورین» بلا تار یک همچین تلاشی میکند. روز هفتم زندگی نکبتبار آن پدر و دختر را که نشان میدهد، با جزییاتی که عین شش روز قبلش بودهاند، انگار دارد به آدم اخطار میدهد که هی، مردک، از جات بلند شو و از سینما برو بیرون، برو سیبزمینیتو بخور. دقیقن اینطوری هم شد. پیارسال که توی سینما فیلم را میدیدم، سر روز هفتمش یک نفر بلند شد و زد بیرون. همینطور که میرفت بیرون گفت اوه مای گاد. ما نُه نفر باقیمانده توی سالن زدیم زیر خنده، ریز.
با اینکه توی ایران وقتم باز شده اما کماکان آنقدری فیلم نمیبینم. هفته پیش فهمیدم چیزی به نام پردیس قلهک وجود دارد. فیلمهای «خاص» نمایش میدهند. اما انگار کلوپی اختصاصی است. باید عضو بشوی. زنگ زدم و شرایط را پرسیدم. از وقتی پیر و بیکار شدهام از «شرایط» میترسم. گویندهای شرایط را میگوید و آدم با وحشت میبیند «شرایط» را ندارد. مثلن: کارمند پردیس قلهک پرسید دانشجویی؟ گفتم نه، سالهاست که نیستم. گفت جایی کار میکنی؟ گفتم نه. پرسشهایش را ادامه داد. هر چه بیشتر پیش میرفت بیشتر فرو میرفتم. آخر سر خسته شدم. واقعیت را بهش گفتم: قربان من هیچی نیستم. ماه قبلش تجربه مشابهی داشتم. دنبال سرپرستی یک گربهی پرشین بودم. صاحبانش وقتی فهمیدند بیکار و مجرد هستم، میانسالم و با والدینم زندگی میکنم از دادن گربه منصرف شدند. سربسته عنوان کردند که گربه را به آدم «مستقر» میدهند. فاشیسم روزمره. خوشبختانه کارمند پردیس قلهک به سختی و با اغماض قبول کرد که عضو بشوم.
الآن من عضو پردیس قلهک هستم. پریشبها برنامه گذاشتیم لویاتان را ببینیم. من خیلی زودتر از شروع سانس آنجا بودم. هوا بارانی بود و من کفشهای چرم سبزی که تازگی خریدهام را پوشیده بودم. دو ساعت داشتم برای اتلاف. رفتم به سمت رستوران لیموترش، سر خیابان یخچال. قدیمها با زنی میرفتیم اینجا. پیتزا و ساندویچ میخوردیم. گاهی چیپس و پنیر. یادم نیست در مورد چی حرف میزدیم. مال زمانی است که اهداف مشخصی در زندگی داشتیم. آهان، یادم آمد، توی لیموترش در مورد اهدافمان حرف میزدیم، ادامه تحصیل. کار. دکترا. فاند. ازدواج. ۱۱ سال از آن روزها گذشته. دیدم جلوی لیموترش هستم. باورم نمیشد هنوز وجود دارد. خاطرات من از ۱۱ سال پیش کمرنگ هستند. دوست دارم بیرنگ بشوند. دوست دارم وجود نداشته باشند. دوست دارم ۱۱ سال پیشم جور دیگری بود، آدم دیگری بودم و کارهای دیگری کرده بودم. واقعیت این است که من فکر میکنم یک مقطع ۱۰ ساله از زندگیم را توی توالت انداختهام. خودم را در آن سالها دوست ندارم. نگاهم به زندگی را دوست ندارم. نگاه محدودی بوده، نگاه کارمندی، نگاه مسکینانه. اینها که چرت و پرت است. چیزی که بیشتر از همه ناراحتم میکند این است که آدم خوشحالی نبودم. قدری که میتوانستم لذت نبردم. از شرایطم، از امکاناتم از هیچی استفاده نکردم. با این حال گذشته عوض نمیشود و دیدن لیموترش، اینطور استوار بعد از اینهمه سال ببیشتر بهم ثابت کرد که گذشته عوض نمیشود. رفتم تو. چون یک نفر بودم بدترین میزشان را بهم دادند. گفتم نمیشینم. قدیمها مینشستم. دفعات زیادی میزم توی رستورانها کنار توالت بوده. اما الآن نه. این روزها به نوعی پاچه پاره هستم. پاچهپارگی لازم است و جواب میدهد. مثلن توی همین لیموترش سریع میز بهتری بهم دادند. میزهایشان همان قدیمیها بود: فرفورژه، جزو زشتترین مصنوعات ساخت بشر، و خطرناک، همیشه نگرانم حین نشستن و برخاستن از پشت میز و صندلی فرفورژه یکی از آن آهنهای خمیده به بدنم فرو برود. شام سفارش دادم. ساندویچ گوشت تنوری، سالاد فصل، کوکا زیرو. تا غذایم برسد میزهای دور و برم را نگاه می کردم. روبرویم گروهی جوان بودند. چند تا پیتزا گرفته بودند و شراکتی خورده بودند. حالا از هر پیتزایشان یک برش مانده بود. لقمهی شرم و حیا. میز کناریام زوج چاقی نشسته بودند. مشاهدات آماری من میگوید که چاقها با هم جفت و جور میشوند (اما برعکس این حکم برای لاغرها صادق نیست، لاغرها لزومن با همدیگر زوج خوبی تشکیل نمیدهند). آنها نامزد بودند و مشخص بود که مرده خیلی مدل سنتی است. فکر کنم داشتند بیاخلاقی در جامعه را محکوم میکردند. مرده یک عصا هم به صندلیش تکیه داده بود. وقتی وزن از میزان مشخصی بالاتر میرود دیگر دو تا پا برای تحمل وزن بدن کافی نیست: در این مواقع به پای سوم یا عصا نیاز است. گارسنی که مشخص بود رییس لیموترش از دهات آورده و دارد استثمارش میکند سالاد و نوشابهام را آورد. دو تا سس مایونز بیژن هم کنار سالادم بود. گوجه فرنگی روی سالاد را برداشتم. واضح بود که خوب شسته نشده اما خوردمش. گوجهفرنگی هم برای آقایان خوب است و هم دوست دارم. ادامهی کتابم را خواندم. ساندویچم را آورد. بسیار ضخیم بود. گفتم این را ببر و نصفش کن. نمیتوانستم چیز به آن درشتی را دستم بگیرم و بهش گاز بزنم، آن هم در ملاء عام. انگار لازم بود نصفش را بخورم تا ثابت کنم با چاقهای میز کناری فرق دارم. ساندویچم پر از کالباس بود. چیپس هم لابلایش کار کرده بودند. باورم نمیشد که هنوز این ساندویچها وجود دارند، هنوز فروخته میشوند، هنوز مردم میخورندشان، باورم نمیشدم که خودم هم دارم این کثافت را میخورم. فکر کردم شاید منو را اشتباه خواندم. ولی حوصله نداشتم غذایم را پس بدهم. هر دو نصفهی ساندویچم را خوردم. کونهی نان باگت را نخوردم تا لاغر بمانم.
تا نزدیکهای سانس سینما کتاب خواندم و بعد با احتیاط از پشت میز فرفورژه بلند شدم. دوستانم توی حیاط پردیس قلهک سیگار میکشیدند. تیتراژ فیلم که شروع شد با آرنج به پهلوی بغل دستیام کوبیدم و گفتم معلومه فیلم خوبیه. همانجا بود که عهد کردم حالا که از غربال فاشیستی پردیس قلهک عبور کردهام و عضویتم را قبول کردهاند بیایم و حداقل ماهی دو تا فیلم ببینم. تیتراژ که تمام شد موزیک شروع شد. داد میزد که فیلیپ گلس است. یکی از همان سریدوزیهایش. یک چیز را خوب یاد گرفته. انگار کلن یک آهنگ مادر دارد و با کمی دخل و تصرف در آن گونههای مختلفی از آنها را به اسم ساندترک قالب فیلمسازها میکند. البته من تحسینش میکنم. فیلیپ گلس توی مستندی میگفت راننده تاکسی بوده. کم کم خودش را بالا کشیده. (درست برعکس کاری که ما میکنیم: کم کم به پایین رفتن.) میگفت زندگی خرج دارد. خیلی خاکیطور. فیلم هر چه جلوتر رفت من بیشتر توی صندلیم غرق میشدم. خانواده مفلوکی بود که مقامات دولتی ظالم انواع بلاها را سرشان میآوردند. خیانت هم داشت. مرد اغواگر وسط فیلم از فیلمنامه حذف شد. زن خیانتکار هم از شدت گناه خودش را در دریا غرق کرد. همان همیشگی. جزو گلدرشتترین فیلمهایی بود که دیدهام. شاید زور زدن برای «هنری» بودن آزاردهندهترش کرده بود. ساندویچ کثافت لیموترش توی دلم وول میخورد. باورم نمیشد همهاش را خورده بودم. یک آدامس نیکتوین خوردم تا از لیموترش و از لویاتان فاصله بگیرم. یک هفته است که این آشغالها را میخورم تا آن آشغالها را نکشم. جواب هم میدهند. جزو معدود اختراعات مدرن هستند که جواب میدهند. ساختار کار کردنشان هم شبیه غذا خوردن است؛ یعنی آدم سر موقع که وعدههای غذاییاش را بخورد دیگر هی هوس هله هوله نمی کند. این آدامسها هم یک مقدار مشخصی نیکوتین توی بدن آزاد میکند و دیگر آدم هوس سیگار نمیکند، یا حداقل کمتر هوس میکند. فیلم ادامه داشت. بغلیام مشخصن کسر خواب داشت. کلهاش افتاده بود روی سینهاش و به خواب مرغوبی فرو رفته بود. فکر کردم کاشکی جایش بودم و مجبور نبودم سنگینی فیلم، سنگینی ساندویچ و سنگینی خاطرات بازندگیام را تحمل کنم.
از روزها و رازها
دلیلی وجود ندارد که من اینجا باشم و نه آنجا
خوشا آن رهسپر، که ره پوید به سر
سوار ترن مترو هستم، توی ایستگاه، منتظر که درها بسته شود و قطار راه بیفتد. آدمها سر میخورند از پلهها و پلهبرقیها و میدوند طرف من، که بر آستانه در نگاهشان میکنم. دویدنشان یکجوری است ولی. اسم اگر بخواهم بگذارم رویش، «برعکسِ هروله» میگذارم. هروله اگر راه رفتن است و ادای دویدن را درآوردن، این آدمها میدوند و ادای راه رفتن را در میآورند. انگار که میترسند از تو و دیگران، و از خودشان حتی، که بدوند و به در بسته بخورند و ضایع شوند. شکست بخورند. ببازند.
من این شیوه را نمیفهمم. به قول مشهدیها «یاد ندارم.» آدم ایدهآل من یا آدم راه رفتن است، یا آدم دویدن. اولی اگر باشد با طمانینه قدم برمیدارد، نگاهی به ساعت میاندازد، روی صندلی مینشیند و منتظر ترن بعدی میماند. هیچ هم فریفته درهای گشوده ترن نمیشود. اگر دومی باشد هم که میدود؛ بی پروای خوردن به در بسته میدود. بی جستوجوی نگاه دیگران میدود. بی آنکه نرسیدن را شکست خوردن بپندارد میدود.
آدم ایدهآل من این طوریست. وسط این دو نیست. اهل هروله و برعکسش نیست. «اهل» هیچچی نیست اصلا.
[از قدیمترهام – فروردین ۸۶]
.
معضلات مقاطعهکاری
جمعه بعد از ظهرها به هر حال کمی دلگیر هستند. البته برای من شدتش مثل سابق نیست. چون شنبهها نباید بروم سر کار. حتی به شوخی میگویم شنبه و یکشنبه ویکند است. واقعن هم هست. چون همین یک کم کاری که پروژهای انجام میدهم را از شرکت سابقم میگیرم. خارج هم شنبه و یکشنبه ویکند است. برای همین احتمالن این دو روز ایمیل و پروژهای برایم نمیآید. از آنطرف هم پنجشنبه و جمعه که ویکند ایرانی است. به نوعی انگار هفته سه روز کاری دارد. البته توی این سه روز باقیمانده هم لزومن کاری نمیکنم چون ممکن است کاری برایم نیامده باشد. به قول خارجیها فریلنسر هستم. دوست دارم فکر کنم ترجمهاش به فارسی میشود مقاطعهکار. یعنی عنوان رسمیام میشود «مهندس لوله مقاطعهکار». این هم یک نوعش است. برای منی که سالها کارمند تماموقت یا دانشجوی تماموقت بودم کمی سخت است. مدل زندگی آدم عوض میشود. قطعیتی نسبت به درآمدم ندارم. گاهی خیلی خوب است، گاهی متوسط است و گاهی هیچی نیست. بعض وقتها چند هفته بیکارم. اینجور وقتها به سرم میزند که بروم دنبال یک کار جدیتر. اما کار جدیتر انگار خواهی نخواهی به نوعی کارمندی تماموقت، به نوعی پشتمیزنشینی دائمی و رفت و آمد دائمی بین خانه و محل کار تبدیل میشود. از اینها فراریام. یعنی پارسال که استعفا دادم به خودم قول دادم که من دیگر کارمندی نخواهم کرد. حتی به اطرافیانم سپردم که اگر لغزیدم و کارمند شدم نیزه و شمشیر به شکمم فرو کنند. هنوز هم سر قولم ماندهام. اما واقعیت این است هنوز کامل به شرایط جدیدم خو نکردهام. انگار هنوز که هنوز است بعضی شعارها پس ذهنم هستند. مثلن اینکه آدم باید با زندگیاش کاری بکند. وقتی کارمندی، داری «کاری» میکنی. این کار دیده میشود و توسط خودت و اطرافیانت لمس میشود. وقتی مرخصی میگیری یعنی موقتن از آن کار، از زندگی و از پیشرفت مرخصی میگیری، اما موقتن، مرخصی میگیری تا دوباره با قدرت دو چندان به «کاری» کردن در زندگیات ادامه بدهی. ولی در شرایط من این واقعیت که «توی زندگی هیچی نشدم» بیشتر به چشمم میآید. توی سیستم کارمندی نردبانی تعریف شده که کارمندها ریز ریز ازش بالا میروند. آرام آرام حقوقشان زیادتر میشود و پاداش بیشتری میگیرند؛ ماموریتهای بهتر میروند و مسئولیتهای مهمتر میگیرند. مثلن توی صنف ما عنوان «مدیر پروژه» هست. من یک روزی از سمت مهندس پروژه ارتقا یافتم و مدیر پروژه شدم. شرکت برایم کف زد. بهم گفتند آدم مهمی شدهام. خودم هم گاهی فکر میکردم مهم شدهام. بهرحال همین سیستم، با القاب و عناوین و کادوهای کوچکی که به آدم میدهد برای کارمندش هدف تعریف میکند. آدم توی اتوبوس که به سمت محل کار میرود فکر میکند دارد توی زندگیش کاری میکند. اما من الآن این حس را ندارم. پول زیاد شاید این حس را بهم بدهد. شاید هم حس دیگری بهم بدهد: احساس دستاورد.
توی این چند ماهی که مقاطعهکاری کردهام زمانهایی بوده که احساس پولدار شدن کردهام. یعنی در شرکت سابقم دری به تخته خورده و نیرو کم آوردهاند، شاید همکاران سابقم مریض شدهاند یا مرخصی رفتهاند یا فلج شدهاند، چگونگیاش برایم مهم نیست اما در نهایت محصولش این شده که چند تا مدرک فرستادهاند برای من تا بررسی و تأیید کنم. اصطلاحن کمی استخوان که بهش گوشت هم وصل است انداختهاند جلویم. ترجمه فیزیکی این حس موقتی پولداری چیست؟ این است که بعد از اینکه شرکت دستمزدم را به حسابم واریز میکند حسابم را چک میکنم. عدد روی مانیتور را در نرخ تبدیل ارز به ریال ضرب میکنم و بعد دستهایم را به هم میمالم. معمولن در فاصلهی چند ساعت چندین بار حسابم را چک میکنم. از ترس اینکه ممکن است پول را پس گرفته باشند. من که ساز و کار بانکها را نمیفهمم اما مثلن ممکن است ماشینی مکنده -مثلن یک جاروبرقی نوترونی- داشته باشند که شروع به مکیدن کابلهای مخابراتی بکند و پولها را از حساب من خارج کند. وقتی مطمئن شدم که پولها سر جایشان هستند میروم توی سایت کهنهفروشی ایرانی. اسمش ایسام است. اینجا دنبال ساعت مچی قدیمی میگردم. ساعتهایی گرد با شیشههایی محدب. گاهی چیزهای خوبی پیدا کردهام. مثلن چند ماه پیش یک ساعت کوکی روکش طلا خریدم. مفت. مال زمان هیتلر. البته کلی نیاز به تعمیر داشت. برای تعمیر بردمش بازار تجریش. وسط بازار یک پاساژ کوچکی است. توی زیرزمین پاساژ یک دکان کوچک است که مرد سیبیلویی درش نشسته، ذرهبین زده و ساعت قدیمی تعمیر میکند. ساعتم را نشانش دادم و گفتم چند میارزد؟ منتظر بودم بگوید مفت خریدی. اما هیچوقت چنین حرفی نمیزند. چون اعتبارش زیر سؤال میرود. به جایش بهم گفت ای ای… بد نخریدی، خود طلای روکشش ارزشمنده. البته اینها که امور ذهنی هستند، یعنی آدم که هیچوقت ساعت را آب نمیکند تا طلایش را بفرشد. منطقن امکانش هست، اما آخرین باری که این کار انجام شده زمان حضرت موسی بوده، زمانی که زنان بتپرست النگوهایشان را آب کردند و با طلاها بت ساختند و آن را پرستیدند. این دوران کسی از این کارها نمیکند. با اینحال دانستن اینکه ساعتم پتانسیل آب شدن دارد و ممکن است معادل قیمت دو کیلو گردو ازش طلا در آورم بهم حس خوبی میدهد. بماند. ساعت را بعد از تعمیر به دوستدخترم هدیه دادم. همین چند وقت پیش از دستش افتاد و خرد شد.
بعد از گرفتن دستمزدم معمولن میروم توی همین وبسایت کهنهفروشی. البته روزهای عادی هم میروم اما وقتی حسابم پر است به چشم خریدار میروم. اما همهی اینها مقطعی هستند. کار مقاطعهکاری امنیت خاطر ندارد. بازههایی از بیکاری دارد. و بهر حال احساسی که آدم توی سیستم کارمندی دارد، احساس بالا رفتن از نردبان را به آدم منتقل نمیکند. برای همین گاهی احساس پوچی به آدم حمله میکند. اینطور مواقع به رودهن و یا بومهن فکر میکنم. یعنی به دانشگاه آزادشان. به اینکه بروم آنجا درس بدهم. والدینم خیلی خوشحال میشوند که این اتفاق بیفتد. اما خاطراتم پشت سرم هستند و تا حالا که مانع این شدهاند که راهی رودهن بشوم. به دانشجوهای خنگ آنجا هم فکر میکنم. یک گله کودن که نشستهاند روبروی آدم و دارند جلوی روی آدم فیسبوک میکنند یا ابرار ورزشی میخوانند یا دست توی دماغشان میکنند. آیا ایستادن جلوی این طویله و توضیح مکانیک سازه بهشان به من این احساس را میدهد که دارم با زندگیم «کاری» میکنم؟ اگر اینطور است شاید باید تعریفم از «کاری کردن» را عوض کنم، شاید هم تعریفم از «زندگی» را. فقط هم بحث خنگی دانشجوهای دانشگاه آزاد نیست. خاطرهای قدیمی از دانشگاهی قدیمی: سال سوم دانشگاه ما یک درسی داشتیم به نام تحلیل ماتریسی سازهها. کلاس دو تا تخته سیاه به هم چسبیده داشت. استاد اول کلاس شروع میکرد و جفت تختهها پر از فرمول و ماتریسهای گنده میشد. تا آخر کلاس چند بار باید تخته را پاک میکرد. یک بار یک ماتریس خیلی هیولا نوشته بود. مثلن هشت در هشت. میشود ۶۴ تا عدد با کلی رقم اعشار. تخته پر شد و ماتریس را پاک کرد. داشت بقیهی درس را مینوشت. متوجه شد که به ماتریسه نیاز دارد. نباید پاکش میکرد. چیکار کرد؟ هیچی، کمی چانهاش را خاراند و بعد کل ماتریس را کنار تخته نوشت، بدون نگاه به جزوه. ماها جوان بودیم. فکر کردیم استاد نابغه است. بدون ارجاع به کاغذهایش کل ماتریس را حساب کرده و نوشته. دورانی بود که به علم خیلی عقیده داشتم. دانشگاه و پیرمردهای تویش هم برایم تجلی علم بودند. بعد از کلاس دور استاد حلقه زدیم و به افتخار نبوغش برایش عمو زنجیرباف خواندیم و به صورتش برف شادی پاشیدیم. اما یواش یواش متوجه نکتهی غمانگیز ماجرا شدم: اینکه استادمان نابغه نبوده، صرفن کارمندی بوده که ۲۵ سال یک کار ثابت را تکرار کرده، یک چیز را گفته و نوشته و حالا بعد از ۲۵ سال کل جزوهاش را حفظ است. همانجا نتیجه را گرفتم: استادی = نوعی کارمندی مخفی.
گاهی وقتها فکر میکنم بعضی از این مشکلاتم به خاطر حضور سنگین پدر و مادرم است. یعنی من خودم شکل جدید زندگیم را پذیرفتهام و آنقدرها هم احساس پوچی نمیکنم، انتخاب خودم بوده؛ اما آنها هنوز منتظرند من پس از بازگشتم از انگلیس سر کاری آبرومند بروم. اوایلی که برگشته بودم مشکلی نداشتند. اما فکر کنم هفته سوم بود که پدرم از سر کار آمد و یک صفحه همشهری را گذاشت روی میزم و گفت فکر کردم به دردت بخوره. پایین صفحه یک آگهی گنده استخدام مهندس پایپینگ بود. شاید ترسیده بود نفهمم منظورش کدام بخش روزنامه است برای همین دور آگهی را با خودکار آبی خط کشیده بود. بهش گفتم من مهندس پاپینگ نیستم، دنبال کارمندی هم نیستم. بارها بهشان توضیح دادهام که پروژهای برای شرکت سابقم کار میکنم. اما انگار باور نمیکنند. انگار تا سوار تاکسی نشوی، تا ۱۲ ساعت توی این زبالهدانی که اسمش تهران است یورتمه نروی، تا بوی عرق ندهی، کار نمیکنی. وقتهایی که خانه نیستند راحتترم. کتاب میخوانم و فیلم میبینم. چرت میزنم. ورزش میکنم. اما وقتی هستند انگار باید وانمود کنم که دارم کاری میکنم. مواقع معدودی که واقعن پروژهای دارم نهایت استفاده را میبرم: تصویری که دوست دارند را برایشان میسازم. مدارک فنی را پرینت میگیرم. با چند رنگ ماژیک فسفری رویشان کار میکنم و بعد پخششان میکنم کف اتاق. عینک میزنم و فقط برای آب و چایی از اتاق بیرون میروم. حواسم است در اتاق را باز بگذارم تا تصویر دلخواهشان را ببینند. یک بار یادم است مادرم پای تلفن داشت با غصه میگفت کامی اینقدر کار داره که چند روزه از اتاق بیرون نیومده، همه کف اتاقش پر کاغذه. اینجور وقتها مادرم با ماهیچه خورشت درست میکند و سر گل غذا را برای من میکشد تا تقویت بشوم. اما خب وقتهای بیکاریام عذاب میکشند. چیزی نمیگویند ولی نارضایتیشان معلوم است. مثلن، همین چند هفته پیش، وسط هفته بود. نه ویکند خارجی بود و نه ویکند ایرانی. بعد از ناهار رمان خوانده بودم و چشمانم گرم شده بودند. لای در اتاقم را پیش کردم تا چرتی بزنم. مادرم هم خانه بود. همهاش ترس این را داشتم که بیاید توی اتاق و ببیند خواب هستم. تا چشمانم بسته میشدند با اضطراب از خواب میپریدم. چند بار توی جایم غلت زدم. بالاخره خوابم برد. دقیق نمیدانم، شاید خوابش را دیدم که مادرم آرام لای در را باز کرده و سرک میکشد ببیند مشغول «پیشرفت» هستم یا نه، شاید هم واقعن آمده بود توی اتاقم، بهرحال من صدای خشخشاش را شنیدم. صدای اختصاصی مادرم است، ترکیبی از صدای دمپاییهایش و تنفس سنگین و نگرانش. با همین صدای ویژه از خواب بیدار شدم. رفتم توی آشپزخانه، با عجله زیر کتری را روشن کردم. مادرم داشت روی کابینتها حولهای چرک میکشید. خودم را کلافه نشان دادم و گفتم تا میام دو روز استراحت کنم نمیشه، سریع از «اونور» پروژه فرستادن. نگاهش نکردم. میدانستم که دارد لبخند میزند و زیر لب میگوید خدایا شکرت. شاید هم ذکر سبحان الله گرفته بود. برگشتم توی اتاق. کامپیوتر را روشن کردم و توی آدرس بار تایپ کردم توییتر دات کام.
روبوکاپ
تا یک سنی مادرم برایم لباس میخرید. دقیقن نمیدانم تا چند سالگی. از وقتی که یادم میآید لباسهایی که برایم میخرید را دوست نداشتم. مادرم چون کارمند بود برایم چیزهای ایرانی ارزان میخرید. نگاهش در زندگی بر مبنای کم خرجی و صرفهجویی بود. آجر روی آجر گذاشتن. من با همان سن کمم میفهمیدم که جنسهای بهتری هم هستند. چون کور نبودم و میدیدم که بچههای دور و برم چه چیزهایی میپوشند. از یک سنی به بعد اعتراض کردم. اما مادرم همچنان میخرید. من هم چاره ای نداشتم جز اینکه با ناراحتی قبول کنم. چرا؟ چون خودم فقیر بودم و نمیتوانستم برای خودم لباس بخرم. اولین باری که با پولهای خودم برای خودم لباس خریدم را یادم است. دانشجو بودم. به پسری دبیرستانی فیزیک درس میدادم. دستمزد آخر ترمم میشد پنجاه تومان. مادرش پولها را گذاشت توی پاکت. با نارضایتی بهم داد. فکر کرده بود چون آشنایشان مرا معرفی کرده قرار است مجانی درس بدهم. نارضایتیاش را اعلام کرد و منتظر بود من شرمنده بشوم و قضیه را حلال و حرامی بکنم. با چشمهایی که از شدت شرم به زمین خیره شده پاکت را پس بدهم. نکردم. پاکت پول را از دستش گرفتم، تقریبن قاپیدم، با شست پشت کفشم را جا انداختم و از در زدم بیرون. بعد با دوستدختر کهنهام رفتیم فروشگاه مرکزی پاتنجامه که لباس بخرم. پروردگارا چرا اینقدر پیر شدهام؟ پاتنجامه منقرض شده و من شدهام مثل پیرمردهایی که از زمان شاه خاطره تکراری تعریف میکنند. یک شلوار آبی کتان خریدم. شلوارهایم همیشه سیاه یا جین بودند. این اولین باری بود که داشتم ساختارها را میشکستم. فکر میکردم با این رنگهای متفاوت آدم دیگری میشوم، آدم بهتری میشوم. معلوم است که نشدم. آدم یک چیزهایی میبیند. مثلن من مدلهای جیورجیو آرمانی را میدیدم که شلوارهای روشن و تنگ میپوشیدند، لب دریا قدم میزدنند، بالاتنه لخت و عضلانی. من هم شلوار پاتن جامهی آبی رنگم را میپوشیدم اما دقیقن نمیدانستم شبیه کی شدهام. مادرم بهم کمک کرد. گفت با این شلوار شبیه شاگرد مکانیکا شدی. فکر کنم درست میگفت. ولی معلوم بود دارد انتقام هم میگیرد. انتقام اینکه من بزرگ شدهام و دیگر نمیتواند برایم لباس بخرد، دیگر او محافظم نیست بلکه خودم با دوستدختر درشتم میرویم و از شریعتی شلوار میخریم. با پول خودم. یک کاپشن هم خریده بودم. مشکی. مواد. جنسش مثل یک کیسه زبالهی ضخیم بود. یک زمانی اینها مد شده بودند. هنوز هم در مناطقی از شهر مردم اینها را میپوشند. تقصیر من و مردم نیست. اینقدرها هم بدسلیقه نیستیم، تقصیر مافیای لباس است که یکهو کل بازار را پر از کاپشنهای کیسه زبالهای میکند. آدم سردش میشود و یکی میخرد. یا آدم پول دارد، پولش را باید به سرعت خرج کند تا آجر روی آجر نگذارد و شبیه مادرش نشود، پس به دو میرود و از پاتنجامه یک کاپشن زبالهای میخرد. گزینه دیگری نیست. چند وقت بعد کاپشن را دادم به پدرم.
مادرم هنوز هم هر از گاهی برایم لباس میخرد. مثلن تیشرت و پیژامه و اینجور چیزها. اما شرت نمیخرد. انگار ناجور است که مادر برای پسر بزرگش شرت بخرد. همین چیزهایی که میخرد را هم با احتیاط عرضه میکند. میگوید اگر نمیخواهی اشکالی ندارد، میدهم به فلانی. موردی که یادم مانده مربوط به پارسال تابستان میشود. مرداد. مادرم با یک تیشرت دور خانه راه افتاده بود و به آدمهای مختلفی عرضهاش میکرد. من توی اتاقم بودم و صدای داد و فریاد افراد خانه را میشنیدم؛ نه نمیخوام، این چیه؟ آخه چرا فکر کردی من اینو میپوشم؟ مادرم از هر اتاق که به اتاق بعدی میرفت گردنش خمتر میشد. از اتاقم رفتم بیرون کمی به ماجرا بخندم. دیدم نوبت برادرم شده. مادرم تیشرت را جلوی دماغ برادرم گرفته بود. تیشرت سیاهی بود که رویش عکس صورت روبوکاپ داشت. دویدم. سرعتم باور نکردنی بود. تیشرت را توی هوا قاپیدم و گفتم من اینو میخوام. مادرم باورش نمیشد. میگفت تو که از این چیزا دوست نداری. گفتم شما نمیدونی، شما خیلی وقته که هیچی نمیدونی، من اتفاقن فقط از این چیزا دوست دارم، ینی چیز دیگهای غیر از این چیزا دوست ندارم. یک مرد میانسال که طلاق هم توی کارنامهاش دارد و زندگی باهاش بد تا کرده، این آدم غیر از تیشرت روبوکاپ چی میخواهد؟ آدمی که توی زندگی تاسش نهایتن جفت سه بوده چطور؟ همانجا تیشرت را تنم کردم. کمی چسبان بود. بعد از مهاجرت معکوسم کمی لاغر شدهام. هنوز شکم دارم اما خب مثل شکم خارجم نیست. یک شلوار کتان شیری رنگ هم دارم. تیشرت سیاه و شلوار سفید. کنتراست. درست است که مثل مدلهای ایتالیایی نشده بودم اما خودم را دوست داشتم، با آن روبوکاپ گنده و خشمگینی که روی سینهام نشسته بود، کلاهخود محکم و براقش، چشمهای شیاری که انگار تویشان لامپ زنون روشن است، همه چیز درست بود، همه چیز سر جای خودش بود، روی سینه من. احساس میکردم حتی بدون تفنگ هم دنیا میتواند مال من باشد، میتوانم تاس دیگری بریزم.
خانه برایم کوچک بود. زدم بیرون. زمانی بود که والدین دوستدخترم رفته بودند خارج. خانهشان مکان شده بود. من هم میرفتم آنجا. دوران خوبی بود. دوستدخترم سازش را میزد. من کمی کتاب میخواندم. کمی کار میکردم. بعد از ظهرها آشپزی میکردیم برای شام شب. قورمه سبزی، خوراک مرغ، سالاد کاهو، ترشی و زیتون. گاهی بعد از شام فیلم میدیدیم. یک شبش بونوئل دیدیم. فیلم «زیبای روز». توی فیلم کاترین دونو کلاهی مشکی سرش گذاشته بود. شبیه عرقچین پیرمردها. همه چیز بر میگردد به «پول آف» کردن. زنهای دیگر این کلاه را سرشان بگذارند آدم بالا میآورد. اما کاترین دونو پول آف کرده بود. فکر کنم تا قبل از خواب داشتیم راجع به کلاه کاترین دونو حرف میزدیم. شبها توی تختخواب پدر و مادرش میخوابیدیم. فکر کردن به این کار سخت است، انگار ایرادی داشت، اما واقعیتش این بود که آنقدرها هم سخت نبود. آدم نباید به همه چیز فکر کند. من سرم را میگذاشتم روی بالش و بیهوش میشدم و دیگر فکر نمیکردم که این تخت فلانی است. به همین سادگی. یعنی دورانی بود که همه چیز به سادگی هضم میشد و هیچ موضوعی نیازی به بیشتر از پنج دقیقه فکر نداشت. دوران خوبی بود. خیلی همدیگر را میخواستیم. عین حیوانات سکس میکردیم و خسته نمیشدیم از هم. توی یکی از همین روزها بود که با تیشرت روبوکاپ رفتم پیشش. به زعم خودم من هم روبوکاپ را پول آف کرده بودم. اول بهم خندید. گفت این که تنگه، چسبونه. درست میگفت، اما برایم فرقی نداشت. بعضی آدمها تیشرتی هستند. مثلن من. هر تیشرتی کاراکتر خودش را دارد. عکسهای روی تیشرت هم مهم هستند. مسئله ترکیب رنگها و آمدن و نیامدن آن تیشرت به بقیهی تیپ آدم نیست، مسئله ارتباط روحی آدم با نقش روی تیشرت است. یک روز آدم از خواب بیدار میشود و بدون دلیل احساس میکند روبوکاپ است. با حرکات خشک، عضلات گنده و فلزیاش را میکشاند تا دم دستشویی و میشاشد، صدای بوق بوق میدهد و بیدلیل لیزرهایش را به اینور و آنور میتاباند، روزش را شروع میکند. توی چنین روزی آیا گزینه دیگری هست غیر از پوشیدن تیشرت روبوکاپ؟ پاسخ: نه. این چیزها را همه نمیفهمند، همانطور که عرقچین کاترین دونو را نمیفهمند.
با این اوصاف بود که روبروی دوستدخترم ایستاده بودم. صبح جمعه بود. یواش یواش ظهر شد. توی تخت بودیم. لای لحافهای تمییز پدر و مادرش. میز توالت مادرش را میدیدم. عطرها، کرمها، اودکلنهای پدرش. عکس بچههایشان را به دیوار زده بودند. دوستدخترم داشت اینترنت میکرد. من میغلتیدم. این کار را دوست دارم، به خصوص لای ملافههایی که بوی پودر رختشویی میدهند. اتاقشان پنجره کوچکی داشت که پردهاش همیشه پیش بود. من عادت داشتم لخت بروم و از لای پرده کوچه را نگاه کنم. میگفت نکن، همسایهها میبینن. بعد بر میگشتم پیشش توی تخت. شلوار و تیشرت روبوکاپم روی میز اتو افتاده بود. اینجور وقتها آدم گشنهاش میشود. ایرانیها ظهر جمعه کباب میخورند. یعنی باید بخورند، اگر نخورند مریض میشوند. من هم پیشنهادش را دادم. گفتم بروم سر کوچه دو سیخ کوبیده و گوجه بگیرم. توی این دوران همه چیز عوض شده، همه چیز خشک شده و غذاهای من هم خشک شدهاند، دیگر کوبیدهی چرب و چیلی نمیخورم، موقع سفارش غذا اول فکر میکنم، نفس عمیق میکشم و روی کباب برگ انگشت میگذارم، کبابی که ازش بدم میآید. اما آن زمانها هنوز کوبیده میخوردم. تیشرتم را پوشیدم، یک قابلمه کوچولو برداشتم و رفتم نایب. از نایب بدم میآید، منتها نایب تبدیل شده به تعریف استاندارد از کباب. نایب هنوز دم درش گماشتههایی کار میگذارد که لباس پلیس میپوشند. اینها در را برای آدم باز میکنند و بعد خبردار میایستند. آخرش هم باید اسکناس مچاله کرد و چپاند توی مشتشان. اما آن روز به خصوص پلیس نایب جلوی مرا گرفت. فکر کرد گدا هستم. چون با قابلمه و تیشرت روبوکاپ دم در کاخشان ظاهر شدم. خودشان فکر میکنند کاخ است. با آن نمای سنگ سفیدی که کار میکنند لابد ایده شانهمین است؛ اینجا آکروپولیس است، به کاخ ما خوش آمدید. پلیس نایب در را برایم باز نکرد. پرسید چیکار داری؟ گفتم هیچی، اومدم غذا بگیرم. گفت از در پشتی برو، بیفت به دست و پای آشپز، تمنا کن، شاید چیزی بندازه جلوت. کمی طول کشید تا فهمید مشتری مجهز به کیف پول هستم. دافهای پشت دخل هم نمیتوانستند مرا هضم کنند. انگار فقط باید کت و شلوار قهوهای بپوشی تا بهت لبخند بزنند، یا عینکهای گنده با یک عالمه نگین دورش. قابلمهام را هم نمیگرفت. میگفت آلوده است. من هم بیهوا گفتم خودت آلوده هستی، خودت و صاحبت و آن بدبختی که دم در کاشتهای و لباس پلیس تنش کردهای. مشخصن زیادهروی کردم، اما داف پشت دخل خودش را کنترل کرد و ادامه داد. میگفت خودمان ظرف یکبار مصرف ضخیم داریم که به نابودی طبیعت هم کمک میکند، توی آنها برایتان غذا سرو میکنیم. گفتم من توی قابلمه خودم کباب میخوام. اینجا بود که از لغت آقای محترم استفاده کرد. منظورش این بود که لب مرزی هستی که اگر بیشتر حرف بزنی آقا پلیس دم در میآید سراغت. سرم را چرخاندم و به پلیس نگاه کردم. پیرمرد چاقی بود. با انگشت روبوکاپ روی تیشرتم را نشانش دادم. سریع کلاهش را برداشت و نیمچه تعظیمی کرد. اینها همه در حکم آتش بس بود. کبابهایم را توی ظرفهای یونولیتی تحویلم دادند. ضخامت جدار این ظرفها دو سانتیمتر است. مطمئنم جایی توی ذهن منجمدشان فرمولی نوشته شده که مضمونش این است: استفاده بیشتر از پلاستیک یکبار مصرف = شیکی و باکلاسی بیشتر. زدم بیرون. توی پیادهرو روبروی درشان ایستادم. قابلمه خالیام را برعکس گذاشتم روی سرم و دستهایم را صلیب کردم. کلاهم چیزی بود مابین کلاهخود روبوکاپ و عرقچین کاترین دونو. بلند بلند خندیدم. دافهای پشت دخل دست به تلفن شدند ولی حتی خودشان هم میدانستند که در مقابل سرعت عمل روبوکاپ چیزی برای عرضه ندارند. بولداگهای گرسنهشان را ول کرده بودند به سمتم. به اینها غذا نمیدهند تا با اشتها به اوباشی مثل من حمله کنند. اما آنها حتی به گرد پایم هم نرسیدند. دم در خانه دوستدخترم نگرانم بود. برایش داستان نبردم را گفتم و بعد کبابها را به نیش کشیدیم.
ناقه یا جمل؟
تعظیم به تاناتوس
تاراندنِ تاریکی
گاز و گرسنگی و گلوله
از روزها
خیلی عجیبه که ما تو فیلما خونه هایی که دوست دار...
http://elcafeprivada.blogspot.com/2015/01/blog-post.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/12/blog-post_17.html
Po0o0o0چه خوب است لازم نباشد کل گودر را برای آدمهایت توضیح بدهی.